جشن ولادت حضرت رسول
روز یکشنبه ٢٩/١٠/٩٢ مصادف بود با ولادت حضرت رسول که تعطیل بود من صبح ساعت ٩ با صداکردن مهبد که از تخت خواب صدا زد مامان بیدار شدم رفتم کنار تختش وگفتم جانم سلام صبح بخیر مهبدم گفت سلام صبح بخیر مامان صبح شده ؟ گفتم آره عزیزم مهبد گفت مامان نخوابیم من صبحانه میخوام گفتم چشم الان صبحانه را آماده میکنم اما یادم افتاد نان نداریم به مهبد گفتم بابائی خوابیده خونه باش تا من برم نان بخرم و بگردم ولی مهبدگفت نه منم میام منم گفتم هوا سرده باید راه بیائی گفت باشه خلاصه لباس پوشیدیم و آمدیم بیرون که بریم نانوائی اولش مهبد گفت چرا اینطرفی میریم گفتم نانوائی این طرفه بعد هم میگفت چقدردور خسته شدم سرده منم گفتم که من که گفتم نیا ولی گوش نکردی خلاصه نان خری...
نویسنده :
مامانی
8:20